تو_فیروزه‌ای



به نام اوی من و تو.

اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.
اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه.
یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.
شده ام شبیه بنده خداهایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلشان را چک کند و لایک و!!!
من هم که عاااااااشق نوشتن و مُدام لاف عاشقی.
اما دریغ از قلم و قدم و‌ قلبم که حرکتی بکند.
یادش بخیر اما قدیم ها و در زمان امپراطوری تلگرام و همانجا که همه مان ساعتها مقیم آستانش بودیم، برای خودم یک عالمه برو و بیای نوشتاری داشتم و روزهایی که در آن یادداشت جدیدی از خودم منتشر میکردم انگار رنگ و طعم و بوی اکسیژن هوا هم برایم عوض میشد. و این خاصیت عشق است دیگر.


بسم رب المهدی

 پروانه های سوخته / ۴

حسین جان! 
برایت لشکر آورده ام.

خودت می دانی که تو تمااااااام عمر و زندگی زینبی؛ پس چه باک از اینکه طفلانم را پیشکش به آستانت کنم؟
طفلانم، نذر چشمانت.
طفلانم، نذر بودنت.
طفلانم، نذر ماندنت.

سرت سلامت برادر.
سرت.
سرت. 

 

چهارم_محرم_۱۴۴۱


بسم رب المهدی.

 

 پروانه های سوخته / ۳


رقیه جان! وقتی روضه ات را مرور میکنم، یک سوال با یک دنیا اندوه تمااااام زوایای ذهنم را پر میکند.
خودت بگو: 
 آیا تو هوای دیدن بابا را کرده بودی، یا بابا هوای دستان کوچک تو را؟

 

سوم_محرم_۱۴۴۱

 


بسم رب المهدی.

پروانه های سوخته /۲

اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلا

بار بگشایید، اینجا کربلاست.
ای دل، ای قلب! فاخلع نعلیک.
اینجا کربلاست

حسین جان! زینب را دریاب
حسین جان! زینب هوای برگشتن دارد.
حسین جان! به اصحابت بگو بیایند و دور خیمه هایی که فقط ساعتی ست برپایشان کرده ای حلقه بزنند
بگو بیایند تا زینب آنها را ببیند
ببیند و دلش قرص شود که تو تنها نیستی.

 به زینب(س) بگو که  ۷۲ یار تو، بهتر از ۷۲ ملت اند.
بگو حبیب بیاید. 
بگو مسلم و زهیر بیایند.
کاری کن که دل زینب قرار بگیرد

زینب که قرار بگیرد، ستون خیمه هایت محکم می شود
زینب که آرام بگیرد، دخترکانت لبخند میزنند
زینب که قرار بگیرد، همه ن آرام میگیرند

زینب دلش هوای برگشتن دارد
زینب دلش هوای مدینه کرده حسین جان

هوای کربلا سخت سنگین است
چون
زینب اول بار در این هواست که بی تو نفس خواهد کشید.

حسین جان! زینب(س) را دریاب
زینب(س) عاشورا در پیش دارد.

دوم_محرم_۱۴۴۱


بسم رب المهدی.

پروانه های سوخته / ۱

سلام بر محرم.

 روز اول محرم: روز دق الباب خانه ی حسین(ع) است، با نام سفیر مظلومش، مسلم بن عقیل(ع)

مسلم؛ آن باب الحوائج حاجت روا نشده است؛ و حاجت مسلم چیزی نبود جز "نیامدن حسین(ع) به کوفه"
مسلم؛ آن عابر تنهای کوچه های کوفه .

آغاز فصل برگ ریزان حسین(ع) است
آغاز فصل پاییز زینب(س) است
اولین برگ افتاده از درخت حسین(ع)مسلم بود که  از بام دارالاماره .

اخبار تازه از کوفه می رسد:
کوفیان چند روزی ست شغل جدیدی برای خود دست و پا کرده اند: اسلحه سازی
زن ها نیز شبها برای کودکان خویش، به جای قصه، حرفهای تازه ای دارند: نشانه گیری هرچیزی که بالای نیزه ست.با سنگ پاره.


اول- محرم-۱۴۴۱


 

اوّل او‌ اوّل بی ابتداست.

رنج شروع نکردن، از آن رنج هایی ست که هر روز از صبح تا شب و احتمالا از شب تا صبح در حال کُشتی گرفتن با آن هستیم، غافل از اینکه می شود این جَنگِ تن به تن و مداوم را با یک حرکت فیتیله پیچ به نفع خودمان به پایان برسانیم. چطور؟!
 همین لحظه و‌درست همییییین لحظه کاری را که روزها و ماهها و سالهاست در انتظار شروعش بوده و هستیم، شروع کنیم.

هر چقدر دیرتر آغاز کنیم، وسواسِ شروع کار سخت‌تر می‌شود.
باید شروع کرد: بدون امید و بدون ناامیدی.
آغاز هر کاری، کاشتن بذر شادی است، حتی اگر نتیجۀ کار، شکست مطلق باشد. در پایان عمر، آدم‌ها نه حسرت شکستِ حاصل از کارهای انجام‌شده، بلکه حسرت کارهایی را می‌خورند که دیگر فرصتی برای آغاز آن‌ها نمانده است؛ کارهایی که در پسِ "از شنبه، از شنبه " گفتن هایمان تلف شدند.

باید شروع کرد، با بیم، با امید، در رنج، در شادی، با اضطراب، با اضطرار، کامل، ناقص و
مگر نه اینکه هر انسانی این‌گونه پا به جهان می‌گذارد؟

بسم اللّه الرحمن الرحیم
سلام.

 


روانشناسی پرتوقع ها.

آیا تا به حال برایتان پیش آمده که انتظار جواب پیامی را بکشید که فرستاده اید؟

اگر پیش آمده، پس شما جزو دسته ی آدمهای بسیاااااااااار پرتوقع هستید.

آدمهایی که توقع دارند؛ انسانهای دوروبرشان یا حرفی را نزنند و یا اگر زدند حداقل خلاف آن عمل نکنند.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون توی زندگی کسی سرک نمی کشند، بقیه هم سرشان توی زندگی خودشان باشد.
آدمهایی که توقع دارند؛ جواب خوبیهایشان نه با خوبی، که حداقل با بدی داده نشود.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون صاف و صادق هستند، بقیه هم با آنها صاف و صادق باشند.

آدمهایی که توقع دارند؛ از هر دستی میدهند با همان دست پس بگیرند.
آدمهایی که توقع دارند؛ چون درباره ی دیگران افکار غیر واقع و توهمی ندارند، دیگران هم نسبت به آنها غیرواقعی و توهمی فکر نکنند.

اگر جزو این دسته آدمها هستید بدانید و آگاه باشید خییییییلی پرتوقعید.

پ ن: پر توقع ها به بهشت نمی روند. 


به نام خدای قلب و قلم .

به مناسبت فردا(روز دانش آموز) یکی از خاطراتی که از اولین سال معلمی ام برایم به یادگار مانده و بعنوان بهترین خاطره ی معلمی در همان سال برگزیده شد را به همه ی دانش آموزان قدیم و جدید تقدیم میکنم.

✓ درست در نیمه مهرماه ایستاده بودیم.
مهر ماهی که آغاز یک راه هزار ساله ست برای من و همکارانی که امسال به خانواده ی بزرگ آموزش و پرورش پیوسته ایم.
از آنجا میگویم یک راه هزار ساله که یک نسل قرار است در کلاسهایی کوچک با ما و در کنار ما روزهای تحصیلشان را بگذرانند.
روزهای ابتدای مهرماه امسال سخت میگذشت، سخت و گاهی خییییییییلی سخخخخت.اما در دل این روزهای سخت، گاهی اتفاقاتی می افتاد که کام جانم را شیرین میکرد. شیرین تر از تمام شیرینی های تمام شدنی دنیا، یک شیرینی مانا و جاوید برای تمام دوران عمرم.
آن روز اولین روز شروع درس قرآن و آغاز کتاب قرآن پایه ی دوم دانش آموزانم بود. با یک سخنرانی شروع کردم. یک سخنرانی با موضوع اینکه: بچه ها! ما باااااااااید هر کاری را با نام خدا شروع کنیم. و "الف" واژه ی "باید" را آنقدر درشت و غلیظ و کشیده  ادا کردم که مو لای درزش نرود.
بر خلاف روزهای گذشته بچه ها با من همراهی و همکاری کردند. از آنها خواستم تا هر کدام مثالی بزنند از اینکه مثلا برای چه کارهایی باید بسم الله بگوییم؟؟
خانم اجازه: برای مسافرت رفتن
خانم اجازه ما بگیم؟ برای درس خواندن
خانوووووم: وقتی میخواهیم بخوابیم.
و انبوهی از مثالهای مختلف بود که با زبان کودکانه شان برایم گفتند.
آن زنگ گذشت.
ساعت بعد ریاضی داشتیم.
درس مان دسته بندی و شمارش تصاویر بود. بعد از اینکه روش دسته بندی و شیوه ی شمارش اشکال را برایشان توضیح دادم، از آنها خواستم تمرین کتاب را حل کنند تا سپس از آنها بپرسم.
بعد از چند دقیقه گفتم: بچه ها!! برای اینکه شکل ها را بشمریم اول از همه باید چکار کنیم؟ (منتظر بودم با توجه به توضیحات مبسوطم در باب طریقه ی شمارش شکل ها، دانش آموزانم بگویند: اول باید دسته بندی کنیم).
معصومه بدون مکث و با یک طمانینه ی خاص کودکانه گفت:"خانوم! اول باید 'بسم الله' بگیم."
خشکم زد، چسبیدم به زمین
در آن لحظه واقعا نمیدانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم و یا چه باید بگویم؟
میخواستم بروم جلو و تحسین و تشویق خودم را طوری ابراز کنم که همه ی بچه ها متوجه حال خوشم بشوند اما . 
انگار گیج بودم
شاید در آن لحظه داشتم خودم را با آن دخترک معصوم مقایسه میکردم ؛
شاید هم داشتم به حال خودم افسوس و به حال آن دانش آموزم غبطه می خوردم که علمش را به همین زودی به عمل تبدیل کرده بود و من همچنان عالمی بی عمل که فقطططط. حرف و حرف و حرف!!!
و سکوت کردم برای حال خودم.


✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی  برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی و‌علوم و بقیه درسها می سازی و‌.

✓ سکانس دوم: فردا در کلاس.
هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.
بدتر از همه این هست که دانش آموزانت کوچکترین وَقْعی برای ایده ها و طرح درس و ابزارهای من درآوردی و بدردبخور و گاهی غیر کاربردی ات نمی نهند و اینجا تازه اول ماجراست.

✓ سکانس سوم: یاد روزی می افتی که به امید دستپخت مامان، خسته و گرسنه خودت را تا خانه کشانده بودی و بعد از دیدن و چشیدن غذای من درآوردی جدیدی که مامان از برنامه های شبکه پنج تلویزیون با شور و شوق برایت پخته بود اصصصصصصلا به وجد نیامدی و گفتی مامان از غذای دیشب چیزی نمانده؟؟

در همین لحظه نفرین دعاگونه ی مادر نصیبت می شود که ای بی لیاقت!!
لیاقتت همان عدس پلوی بی عدس و آبگوشت بی گوشت و قیمه ی بی لپه ست

قیافه ای که از این دعای نفرین گونه ی مادر نصیبت شده دیدنی ست.
ناگهان به یاد حال و روز خودت در کلاس درس میفتی و‌ از همان دعاهای نفرین گونه نصیب دانش آموزانت میکنی که .

خدایا!!! به راه راست هدایتشان کن.
 


به نام اوی من و تو.

اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.
اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه.
یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.

شده ام شبیه بنده های خدایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلشان را چک کند و لایک و!!!
من هم که عاااااااشق نوشتن و مُدام لاف عاشقی.
اما دریغ از قلم و قدم و‌ قلبم که حرکتی بکند.
یادش بخیر اما قدیم ها و در زمان امپراطوری تلگرام و همانجا که همه مان ساعتها مقیم آستانش بودیم، برای خودم یک عالمه برو و بیای نوشتاری داشتم و روزهایی که در آن یادداشت جدیدی از خودم منتشر میکردم انگار رنگ و طعم و بوی اکسیژن هوا هم برایم عوض میشد. و این خاصیت عشق است دیگر.


بسم رب المهدی

 پروانه های سوخته / ۴

حسین جان! برایت لشکر آورده ام.

خودت می دانی که تو تمااااااام عمر و زندگی زینبی؛ پس چه باک از اینکه طفلانم را پیشکش به آستانت کنم؟
طفلانم، نذر چشمانت.
طفلانم، نذر بودنت.
طفلانم، نذر ماندنت.

سرت سلامت برادر.
سرت.
سرت. 

 

چهارم_محرم_۱۴۴۱


بسم رب المهدی.

پروانه های سوخته /۲

اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلا

بار بگشایید، اینجا کربلاست.
ای دل، ای قلب! فاخلع نعلیک.
اینجا کربلاست

 

حسین جان! زینب را دریاب
حسین جان! زینب هوای برگشتن دارد.
حسین جان! به اصحابت بگو بیایند و دور خیمه هایی که فقط ساعتی ست برپایشان کرده ای حلقه بزنند
بگو بیایند تا زینب آنها را ببیند
ببیند و دلش قرص شود که تو تنها نیستی.

 به زینب(س) بگو که  ۷۲ یار تو، بهتر از ۷۲ ملت اند.
بگو حبیب بیاید. 
بگو مسلم و زهیر بیایند.
کاری کن که دل زینب قرار بگیرد

زینب که قرار بگیرد، ستون خیمه هایت محکم می شود
زینب که آرام بگیرد، دخترکانت لبخند میزنند
زینب که قرار بگیرد، همه ن آرام میگیرند

زینب دلش هوای برگشتن دارد
زینب دلش هوای مدینه کرده حسین جان

هوای کربلا سخت سنگین است
چون
زینب اول بار در این هواست که بی تو نفس خواهد کشید.

حسین جان! زینب(س) را دریاب
زینب(س) عاشورا در پیش دارد.

دوم_محرم_۱۴۴۱


بسم رب المهدی.

پروانه های سوخته / ۱

سلام بر محرم.

 روز اول محرم: روز دق الباب خانه ی حسین(ع) است، با نام سفیر مظلومش، مسلم بن عقیل(ع)

مسلم؛ آن باب الحوائج حاجت روا نشده است؛ و حاجت مسلم چیزی نبود جز "نیامدن حسین(ع) به کوفه"
مسلم؛ آن عابر تنهای کوچه های کوفه .

 

آغاز فصل برگ ریزان حسین(ع) است
آغاز فصل پاییز زینب(س) است
اولین برگ افتاده از درخت حسین(ع)مسلم بود که  از بام دارالاماره .

اخبار تازه از کوفه می رسد:
کوفیان چند روزی ست شغل جدیدی برای خود دست و پا کرده اند: اسلحه سازی
زن ها نیز شبها برای کودکان خویش، به جای قصه، حرفهای تازه ای دارند: نشانه گیری هرچیزی که بالای نیزه ست.با سنگ پاره.


اول- محرم-۱۴۴۱


 

اوّل او‌ اوّل بی ابتداست.

رنج شروع نکردن، از آن رنج هایی ست که هر روز از صبح تا شب و احتمالا از شب تا صبح در حال کُشتی گرفتن با آن هستیم، غافل از اینکه می شود این جَنگِ تن به تن و مداوم را با یک حرکت فیتیله پیچ به نفع خودمان به پایان برسانیم. چطور؟!
 همین لحظه و‌درست همییییین لحظه کاری را که روزها و ماهها و سالهاست در انتظار شروعش بوده و هستیم، شروع کنیم.

 

هر چقدر دیرتر آغاز کنیم، وسواسِ شروع کار سخت‌تر می‌شود.
باید شروع کرد: بدون امید و بدون ناامیدی.
آغاز هر کاری، کاشتن بذر شادی است، حتی اگر نتیجۀ کار، شکست مطلق باشد. در پایان عمر، آدم‌ها نه حسرت شکستِ حاصل از کارهای انجام‌شده، بلکه حسرت کارهایی را می‌خورند که دیگر فرصتی برای آغاز آن‌ها نمانده است؛ کارهایی که در پسِ "از شنبه، از شنبه " گفتن هایمان تلف شدند.

باید شروع کرد، با بیم، با امید، در رنج، در شادی، با اضطراب، با اضطرار، کامل، ناقص و
مگر نه اینکه هر انسانی این‌گونه پا به جهان می‌گذارد؟

بسم اللّه الرحمن الرحیم
سلام.

 


به نام خدا

آغاز کتاب فارسی دوم ابتدایی تمرینی برای مرور و یادآوری آمده که از دانش آموز خواسته که خودش را معرفی کند.
نام و نام خانوادگی:
تاریخ تولد:
نام مادر:
نام پدر:

مشغول شدیم با بچه ها به حل تمرین.
رسیدیم به نام مادر و پدر

ادامه مطلب


 به نام اوی من و تو

تقدیم به هر چه معلم پروانه ای ست و معلم سه شنبه های پروانه ای ام.

✔ معلم ها بال دارند
بالهایی شبیه بال پروانه، با همان نازکی و با همان خالهای رنگی رنگی
اما همین بالهای نازک باید بتواند شبیه بالهای عقاب قوی و سترگ باشد
فکرش را بکن. پروانه و عقاب!
چه سنخیت ناموزونی
اینها را همان معلم سه شنبه هایم گفت و مرا در ابهامی عمییییق رها کرد

ادامه مطلب


یک سکانس خیالی از اتفاقات روز قبل از مراسم رونمایی اولین کتاب یک نویسنده(خودم)در ده سال آینده.
مثلا پاییز سال ۱۴۰۸


به نام اوی من و تو

 رویای جشن امضا.

موبایلم را برداشتم و شماره اش را گرفتم. با دومین بوق گوشی را برداشت.
از خودم که اگر آب بخورم به او خبر میدم در عجبم چطور  طاقت آوردم و تا امروز یعنی تا روز قبل از برگزاری مراسم جشن امضا این خبر را ازش مخفی کردم؟ راستش چون او یک کمی ازخودم دیوانه تره و اینجور وقتها از استرس و هیجان روی پاهاش بند نمیشود، جرأت نکردم چیزی بهش بگم.  

ادامه مطلب


به نام او

وقتی مادر گم شد!

توی خانه مان وقتی چیزی گم‌میشد، اولین کسی که آن را پیدا میکرد، مادر بود.
از جورابهای من گرفته تا حلقه ازدواج آبجی منیژه؛ حتی کلید مغازه ی کوچک آقاجون که هیچوقت آن را از خودش جدا نمیکرد. آخر آقاجون همیشه میگفت: "کلید محل کاسبی یک مرد، کلید همت بلندشه!"

هر موقع در خانه با عجله و کلافگی دنبال چیزی میگشتیم، مادر درحالیکه شی گمشده (و حالا پیداشده) را توی دستش گرفته بود و روی هوا تکان میداد، از راه میرسید و پیروزمندانه میگفت: یافتم!
و من همیشه باخودم میگفتم: نکند مادر خودش وسایل مارا جایی میگذارد تا اینطوری به ما بفهماند که چقدررررر شه ایم.
اما نه.
گاهی خودش کلی به زحمت میفتاد برای یافتن اشیای گمشده ی ما، اما باز‌هم مثل همیشه خودش بود که یابنده بود.

حالا من و‌منیژه دیگر بزرگ‌شده ایم و کمتر پیش می آید چیزی را گم کنیم.
ما بزرگ‌ شدیم و مادر.
حالا نزدیک دوسال است که مادر دیگر یابنده نیست. مادر آنقدرررر یافت تا خودش گم‌شد.
کاش مادر میتوانست خودش را بیابد و بعد بازهم پیروزمندانه بگوید: یافتم، یافتم.


به نام او

دبستانی که بودم، همیشه شاگرد اول کلاس و مدرسه بودم.
دبستان که تمام شد و دنیا که بزرگتر شد و رقیبها که بیشتر شدند، دیگر من اول نبودم، آخر هم نبودم؛
جایی بین رتبه های کلاس بالا و پایین میشدم.

♨️ آن دوران جزو ترین خاطرات تحصیلی ام است.
چون جایگاهم مشخص نبود
دلهره ی یک رتبه بالاتر و پایین تر مرا میکُشت و اضطراب یک صدم پایین و بالا امانم را می برید.

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم

 چند روزی بود که از شدت کلافگی دنبال یک جفت گوش شنوا بودم.
که فقطططط بشنود.
یاد فرشته افتادم، بین همه ی دوستانم او به صمیمیت و اجتماعی بودن معروف بود.

یک روز عصر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم که به دیدنش بروم.
مشغول کارهای خانه اش بود و هرازگاهے انگار یکهو متوجه من میشد که داشتم براش حرف میزدم، با دستپاچگی میگفت:

ادامه مطلب


هوالحی.

مادربزرگم هرسال قبل از آمدن زمستان، جدیدترین مدل شال گردنی که درست به اندازه سن خودم قدیمی هست را می بافد و وقتی اولین برف زمستان می بارد، آن را به هر زحمتی که شده به دستم‌می رساند.

مادربزرگم هیییییچوقت با کسی جز من به امامزاده ای که تمام حاجتهایش را از آنجا می گیرد، نمی رود.
میگوید: تو همیییییشه باید بامن بیایی، من هم که بال درمیاورم برای همراهی کردنش.

همیشه وقتی درخانه قرآن میخواند، با آن عینک ته استکانی و قرآن بزرگی که خودم برای شصت وپنجمین سال تولدش برایش خریدم، مینشینم و زل میزنم بهش.او میخوانَد و من کِیف میکنم.

پی نوشت: مادربزرگهایم را هرگز ندیده ام، اما گویی عمری با آنها زیسته ام و کِیف کرده ام.
درست مثل وقتی که شال تازه ای برایم‌بافته اند، یا مرا با خودشان به امامزاده برده اند و


به نام خدای قلب و قلم .

به مناسبت فردا(روز دانش آموز) یکی از خاطراتی که از اولین سال معلمی ام برایم به یادگار مانده و بعنوان بهترین خاطره ی معلمی در همان سال برگزیده شد را به همه ی دانش آموزان قدیم و جدید تقدیم میکنم.

✓ درست در نیمه مهرماه ایستاده بودیم.
مهر ماهی که آغاز یک راه هزار ساله ست برای من و همکارانی که امسال به خانواده ی بزرگ آموزش و پرورش پیوسته ایم.
از آنجا میگویم یک راه هزار ساله که یک نسل قرار است در کلاسهایی کوچک با ما و در کنار ما روزهای تحصیلشان را بگذرانند.

ادامه مطلب


✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی  برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی و‌علوم و بقیه درسها می سازی و‌.

✓ سکانس دوم: فردا در کلاس.
هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.

ادامه مطلب


به نام خدای شاعرها

♨️ گزارشی خودمانی از دوساعت تنفس در کارگاه نقد شعر

"خوشا به حال شماها که شاعری بلدید"

صفاری نیامد.‌ و چقدر بد است که گاهی به یُمن تلگرام!!!! فقط یک آیدی از دوست شاعرت داری که به درد تماس گرفتن نمیخورَد. صفاری نیامد و من امروز گم شدم. اما نه در خیابان و نه در حوزه هنری. گم شدم در واژه، در کلمه، در احساس، گم شدم درخیال، در ذوق، در دفترشعر. دختران همه جوان بودند و

ادامه مطلب


قسمتی از دیالوگهای یک معلم(خودم) ان دانش آموزان در یک روز:

✔ زنگ اول قبل از ورود به کلاس:

مادر: ببخشید خانم.اومدم درس دخترم رو بپرسم. 
معلم: درسش خوبه، مشکل خاصی باهاش ندارم.
مادر: یعنی خوبه دیگه؟ خیالم راحت باشه؟

ادامه مطلب


بسم الله الرحمن الرحیم

سوم دبستان را برای سومین سال پیاپی رفوزه شدم.
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را. 

این بار هم "پرونده" ام را گرفت و

ادامه مطلب


به نام اوی من و تو .

یادش بخیر!
روز عقد آبجی منیژه، مامان خیلی ذوق زده بود. راه و بیراه اسفند دود میکرد و آیت الکرسی میخواند.
یادمه، خان عمو که جعبه های میوه را آورد و چید کنار حوض، مادر دوید توی اتاق و گفت: منیره جان! پاشو مادر، پاشو بیا توی حیاط میوه هارا باهم بشوریم، وقت نیست ها.

کنار حوض فیروزه نشستیم. مامان نمیتونست ذوق و شوقش را مخفی کند. مُدام حرف میزد و بی جهت لبخند میزد و دعامیکرد.
بهم گفت: بعد از رفتن بابات این حوض هم انگاری دلش گرفت؛ اما امروز این حوض هم داره میخنده.
بعد هم گفت: بعد از منیژه دل نگرانی ام فقط تویِ وروجکی!!

.

.

.

.
پنجره را باز میکنم و خیره میشوم به حوض فیروزه ای وسط حیاط.حالا تمامش یخ زده.
دلتنگ مادرم.مادر هم مثل خودم عاااااشق رنگ فیروزه ای بود. میروم سراغ سجاده ی ترمه ای که چندماه قبل از رفتنش برام خرید و کنار گذاشت.
سجاده ی فیروزه ای و تسبیح فیروزه ایِ یادگارِمادر، حالا تنها دلخوشی وقتهای دلتنگیمه؛
درست مثل حوض فیروزه ای یادگار آقاجون، که مرهم دلتنگی های مادر بود.


بسم رب المهدی.

 آقای غربت نشین مان  سلام.
همیشه می گویند دیگران را به چیزی بخوان که خودت عامل به آنی و من همیشه و همه جا از نظم گفته ام، از اینکه هر چیزی باید در جای خودش باشد و بر آن اصرار کرده و میکنم. همیشه گفته ام که نظم کیفیت زندگی را بالا می برد.

ادامه مطلب


 به نام اوی من و تو

✔ بگذار تو را آرزو کنم.

گفت: آرزو کن، گفتم: تو ؛ گفت: آرزوهای بزررررگتر، گفتم: تو .
گفت: تاکِی؟!! گفتم: تا روییدن گلهای رستاخیز!
گفت: اما تا آنروز خیییییلی راه مانده،  خسته خواهی شد.
گفتم: عاشقی که خسته شود، عاشق نیست. عاشقی که حرف از "نشدن" بزند، به ساحت عشق خیانت کرده است.

ادامه مطلب


به نام او.

 غروب یک‌ روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:

چون رملهای خسته ی صحرا نشسته ام
بی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام

گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!

لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!
گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!

اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!

و ثابت کرد.
آنقدررررررر آرام و بی صدا و در سکوت رفت که باورم شد یک روزی قاصدک آفریده شده بود.


 هوالسَّمیع.

 برق چشمها و گوشهایش.

گفتم کِی وقت داری ببینمت، یک کم درد دل کنیم؟ گفت: همین الان. بگوکجایی؟خودم میام پیشت.
یک ساعت نشده پشت در خانه بود. بدون هیییییییچ تشریفاتی. گفت که فقط آمدم تا برایم حرف بزنی .

آنقدر یهویی آماده شنیدن بود که خودم آنقدر یهویی حرفامو آماده نکرده بودم.

ادامه مطلب


به نام خدا

 به عادت هر روزه اش قبل از بیرون رفتن از خانه، قرآن کوچک جیبی اش را باز کرد و دلش را سپرد به صفحات قرآن که به آرامی از لای انگشتانش عبور میکردند. انگشتش روی یک صفحه ثابت ماند. فهمید که هدیه ی امروز خدا قراراست از دل آن صفحه بیرون بیاد. صفحه را با یک نگاه سریع برانداز کرد.
رو ی یک‌عبارت مکث کرد و نتوانست از روی آن چشم بردارد. لبخندی زد، قرآن را بوسید و دوباره توی جیب کتش گذاشت و راه افتاد.

ادامه مطلب


به نام مهربانترین.

♨️ وطن، شهر، خانه. دیگرهیچکدام بهانه های ما نیستند، بهشت و بهانه ی ما آنجاست که تو باشی.

 تو که نباشی، هیچ کجاو هیچ زمانی متعلق به ما نیست.

یک هفته ی دیگر بدون تو گذشت. وقتی نباشی بی شک زندگی نخواهیم کرد، حتی اگر در چشمِ مردمان، صد سال زیسته باشیم.

اما نازنین! "زیستن" کجا و "زندگی کردن" کجا؟ و کیست که تفاوت این دو را نداند؟

بهشت و بهانه ی ما! سراسیمه ایم به دنبال بهشتی که تو را کنار خود ببیینم، غافل از اینکه هر کجا که تو باشی، بهشت می شود.


بسم الله الرحمن الرحیم


میلادت تولد نور و تبلور آینه هاست، میلاد تو پایان چشم به راهی خداست از آفرینش انسان و پی بردن ملائکه به کُنه این سخن که : اِنّی اَعْلَمُ مٰالا تَعلَمون(۱).

خدا خودش را در وجودت به نمایش گذاشته انگار تا پس از آن انسان فانوس به دست بگیرد و به دنبال تو بیاید، تا نشانی از منزل خدا بیابد، تا نادیدنی ها را ببیند؛ هرچند سهم او در این میانه اندک باشد. اما شرط رسیدن، پیمودن است، هرچند با گامهای لرزان و لغزان.

ادامه مطلب


به نام اوی من و تو

 اگر به شما بگویند که یک جای فوق العاده زیبا یک گوشه از دنیا هست که حتما باید هرکسی تا زنده‌است آنجا را ببیند، یا اینکه بگویند یک کار جالب هست که باید تجربه اش کنید تا تازه متوجه شوید اصلا هیجان یعنی چی؟ و یا از یک حس ناب که قادر هست آرامش را به هرکسی هدیه کند، برایتان تعریف کنند؛ یا بشنوید یک مزه فوووووق العاده خاص هست که اگر نچشید انگار در این دنیا به با هیچ طعمی آشنا نشده اید

ادامه مطلب


به نام خدا

داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را خوانده‌اید؟
آنجا که ماهی سیاه کوچولو به همه ی کسانی که داشتند سعی میکردند او را از رفتن به سمت جویبارهای بزرگتر منع کنند، میگوید: "من میخواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی؟ یا اینکه طور دیگری هم می‌شود توی دنیا زندگی کرد؟؟"

ادامه مطلب


 به نام او.

 باد که می وزد،‌ هوایی میشوم
چه نسیمِ بهار باشد، چه بادِ پاییزی، چه گردباد و طوفان
 از اتاق بیرون میدوم، نفس میکشم، عمییییق
تا ریه هایم پر شود از هوایی که از کنار تو رد شده
هنوز آنقدرها پیر نشده ام که خاطراتم از یادم رفته باشد.

ادامه مطلب


هو الرزاق

نجوایی شبانه در گوش خدا

با یک حساب سرانگشتی از گذران عمرمان میبینیم که همه مان از سر صبح تا دل شب مثل کره زمین دور خودمان میچرخیم. از این طرف به آنطرف، ازاینجا به آنجا؛ زمین و زمان را زیر و رو میکنیم: برو، بیا، بخر، بخور، ببر، بیار و

تماااااام این کارها برای این است که همه مان به دنبال زیادتر کردن "سهم" خودمان از این دنیا هستیم. حالا این سهم یا پول بیشترهست، یا شغل بهتر، یا خانه بزرگتر، یا دوستهای فراوان تر، یا تفریح و لذت بیشتر، یا آب و هوای بهتر، یا یادگیری بیشتر، یا آسایش و رفاه زیادتر، یا فهم ودرک عمیق تر و بالاتر و یا.

ادامه مطلب


امروز: شنبه

با اینکه از آن دسته معلمانی نیستم که بتوانم ادعا کنم مشکلاتم را پشت در کلاس میگذارم و داخل کلاس می شوم و موقع برگشتن دوباره آنها را زیر بغل میزنم و به خانه می روم (البته در کل به وجود چنین توانایی ای بدبین و مشکوک هستم) اما قبول دارم که گاهی چنان غرق تدریس و لذت از یادگیری دانش آموزانت می شوی که انگار شهد شیرین هر چه علم نافع است در جان خودت ریخته می شود؛
 آن موقع است که سبک و شاداب هستی و شاید لحظاتی اندک فارغ شوی از آنچه درونت را به تلاطم وا می دارد و از دل آشوبه های خاص هر روز و آن روز خاص.

مثل امروز هنگام تدریس جمع اعداد دورقمی که چقدررررررر مزه داد.

 


به نام اوی من و تو

"میخکوب" حکایت حرفهای به ظاهر کودکانه اما بشدت فیلسوفانه، عمیق، عجیب یا تاسف برانگیز دانش آموزانم هست
به مرور آنها را می‌نویسم و با نام میخکوب منتشر می‌کنم.

 

حیفم می‌آید اینها نگفته باقی‌ بمانند.

شاید اینها تنها یادگارهای به جا مانده از یک آموزگار بعد از نبودنش باشد.


به نام او

تقدیم به همه ی پدران ساکنِ بهشت.

پدر به عادت همیشگی اش کنار حوض فیروزه نشسته بود و همانطور که با لبخند به ماهی کوچولوهایش غذا می‌داد زیرلب چیزهایی میگفت، از همان ذکرهای آرامش بخش خاص خودش.یٰا‌رَحْمٰنُ یٰا‌رَحیٖمْ.
داداش آمد توی حیاط و با تَشر گفت: "آقاجون بسسسسه دیگه این کارها.همه‌ ی مردم خونه هاشونو کوبیدن و ۱۰ طبقه ساختن، اونوقت پدر ما هنوز میشینه لب حوض و وِرد می‌خونه.

ادامه مطلب


هوالمحبوب.

از وقتی شناختمش، هیییییچوقت حس خوبی به روز تولدش و تبریک‌ و کادوهای این روز و بقیه ی متعلقات مرسومش نداشت‌. میگفت: "آخه روز تولد که جشن گرفتن نداره، یکسال پیر شدن خوشحالی داره؟؟!!"
خودم هم یک‌بار دیده بودم که روز تولدش خیلی بغض داشت و تا  آمدم سر حرف را باهاش باز کنم، بغضش ترکید و زد زیر گریه.

ادامه مطلب


به نام او

سال گذشته دانش آموزی داشتم بسیار باهوش ‌و بااستعداد که توی کلاس یک سروگردن از بقیه بالاتر بود.
دختری که تخیل فوووق العاده قوی ای داشت و از نقاشی هایش حظ می بردم، بس که پر از ایده های خلاق و جدید بود. متن های کوتاهی که لابه لای تمرینات کتاب نگارش باید نوشته می شدند را به صورت داستانهای کوتاه و پر از ماجرا می نوشت. خلاصه در هر چیزی بهترین بود. 

ادامه مطلب


به نام خدا

دماغش را بالا گرفته و توی سالن قدم می‌زند. اگر مستقیم از روبه‌رو به سمتش نزدیک شوی، کوچکترین اثری از تغییر حالت در ماهیچه های صورتش که یعنی تو را دیده، نمی‌بینی [برعکس خیلی‌های دیگر که به محض دیدن آشنایی هرچند دورو قدیمی، با علامت سرودست و لبخندو هرآنچه درتوان باشد، ابراز دوستی و صمیمیت می‌کنند تا وقتی که به نزدیک هم رسیده و انجام رسومات رایج دست دادن و احوالپرسی های تندوتندو که گاهی ازجواب دادن به خیلیهایش جا می‌مانی].

ادامه مطلب


به نام او

چرا گاهی روزها کش می آیند؟ چرا گاهی انگار به ثانیه ها وزنه هایی آویزان شده برای نگذشتن، برای طولانی تر شدن؟

چه روزهای زمختی!! این روزها آنقدرررر نامهربان و ناموزون است که گاهی فراموش می‌کنم که این روزهای نامهربان در دل "پاییز" است که حالا اینهمه دل آزار شده است. پاییزی که عاشقش بوده و هستم، پاییزی که هرسال درست از ابتدای تابستان چشم به راهش هستم تا در هوای دل انگیزش ریه هایم را پر از هوای تازه کنم و نفس بکشم؛ نفس بکشم و زنده شوم .

ادامه مطلب


به نام اوی من و تو »

✍ هوای سرد و مه آلوده خیابانها، فضای دود زده ی شهر، پس از یک شب بارش بی وقفه، مانند هوای دلی ست که شبی سخت داشته و تا سحر مدام باریده ست، اما صبحی روشن و پر از امید در انتظارش نبوده! چه باید کرد؟ با یک شهر مه آلوده، با غربتی بر دوش، با دلتنگی هایی که کسی نمیداند از کجا سر برآورده اند، با اشکهایی که از هم سبقت میگیرند، چه باید کرد؟؟

ادامه مطلب


بسم الله.

✔ سکانس اول:

بهت که گفتم: امروز دومین روز از همان ماه دوست داشتنی ام بود. کلافه باشی، دلتنگ باشی، دلگیر باشی، شنبه باشد و خسته باشی،‌‌ معلم هم باشی، سخخخخخت است. حتی لحظه ای نگاه معصومشان از تو برداشته نمی شود.

ادامه مطلب


حتی اگر شمارش روزهای هفته از دستت رفته باشد، که می‌دانم رفته، اما.

صبح جمعه را با دست و پا زدن در بیم‌هاو امیدهایش، عصر جمعه را با‌ دلتنگی های خفه کننده اش و پایان جمعه را با افسردگی مزمن و غیرقابل درمانش خواهی شناخت.

این هفته هم تَه کشید.


به نام اوی من و تو.‌

 تصمیم داشت خانه اش را عوض کند و به خانه ی بزرگتری برود، دنبال خاطرِ تازه و خاطره های تازه بود، دنبال خیالات نو، دنبال آرزوهای دست نخورده، دنبال روزهایی که به آنها گَند نزده باشد.
میخواست فرار کند، گاهی و فقط گاهی بهش حق می‌دادم، اما بنظرم حالا دیگه حق داشت از آن برزخ واویلا فرار کند.‌
می‌گفت ازاینجا که بروم راحت می‌شم؛

ادامه مطلب


به نام اوی من و تو

"میخکوب" حکایت حرفهای عجیب و غریب، عمیق،  یا تاسف برانگیز دانش آموزانم هست
به مرور آنها را می‌نویسم و با نام میخکوب منتشر می‌کنم.

 

حیفم می‌آید اینها نگفته باقی‌ بمانند.

شاید اینها تنها یادگارهای به جا مانده از یک آموزگار بعد از نبودنش باشد.


هواللطیف

یادته یکی یکی اسم دانش آموزامو می‌پرسیدی؟ و هر روز اصرار می‌کردی که اتفاقات خوب و بد مدرسه رو برات تعریف کنم؟ خودت هم چیزهای تعریف کردنی کم نداشتی، با آن لحن شیرین ات که من می‌مُردم براش و مسخره بازی‌هایی که موقع تعریف کردن آنها از خودت درمیاوردی!! بعد که من غش می‌کردم از خنده، قیافه‌ی مظلومی به خودت می‌گرفتی و می‌گفتی:" مگه من دارم جوک میگم که تو اینقدر می‌خندی؟؟!!! بخدا همش مال همین دوساعت پیش توی اداره ست" و بعد نوبت خودت بود که دیگه خنده ات قطع شدنی نبود.

ادامه مطلب


به نام خدا

 از خیابان ما تا میدان اصلی شهر، حدود ده دقیقه با تاکسی فاصله ست. امروز ظهر که برای رفتن به مدرسه سوار تاکسی شدم، راننده پرسید: همیشه این مسیر را چقدر کرایه میدید؟ گفتم: دو هزار تومان. گفت اما من تاکسی متر زدم. گفتم: باشه. 

ادامه مطلب


به نام خدا

یک گوشی قدیمی دارم که دیگه به پت پت افتاده و داره غزل خداحافظی رو‌ میخونه، یه قسمتی داره به نام یادداشتها که امروز وقتی بعداز مدتها رفتم سراغش و بازش کردم، دیدم همه جور نوشته ای اونجا پیدا میشه.نوشته هایی که خیلی‌هاش برای خودمه و خیلی‌های دیگه اش نه.
۶۳۱ یادداشت. دنیایی‌ست برای خودش. 

ادامه مطلب


بچه جان! خب سیب زمینی سرخ کرده دلت میخواد، پاشو برو درست کن و .نوش جان کن. دیگه این گفتن داره؟  اطلاع رسانی عمومی نیاز داره؟ بوق و کَرنا لازمه؟ پُست وبلاگی نیاز داره؟

ببخشید از اتاق فرمان دارن یه چیزی اعلام میکنند، چند لحظه اجازه بدین.

ادامه مطلب


به نام خدا

تعدادی از پژوهشگران برای انجام موضوع تحقیقاتی‌شون مثل خیلی از وقتها رفتند سراغ موشها.‌ آن موشها که تا آن روز فقط نام کوچک داشتند(موش) یک نام خانوادگی پیدا کردند و شدند: "موش آزمایشگاهی".
موش‌های آزمایشگاهی قصه‌ی ما، قرار بود آزمایش سختی را از سر بگذرانند.

ادامه مطلب


به نام او

فارغ از رشته ی تحصیلی و تخصص خاص هر کداممان، تا حالا شده یک مطلبی راجع به یک موضوعی بخوانید، یا یک چیزی بشنوید که خیلی برایتان هیجان انگیز باشه و خیلی افسوس بخورید که چرا تا حالا درباره ی این موضوع چیزی نمیدونستید و کنجکاو و علاقه مند بشید که اون موضوع رو دنبال کنید؟

امروز من چنین تجربه ای داشتم.

ادامه مطلب


بسم الله.

✔ سکانس اول:

بهت که گفتم: امروز دومین روز از همان ماه دوست داشتنی ام بود. کلافه باشی، دلتنگ باشی، دلگیر باشی، شنبه باشد و خسته باشی،‌‌ معلم هم باشی، سخخخخخت است. حتی لحظه ای نگاه معصومشان از تو برداشته نمی شود.

ادامه مطلب


به نام او

وقتی به دلم میفته که اجاق گاز روشن مونده، برمی‌گردم و می‌بینم آره، روشن مونده؛
وقتی به دلم میفته که کلید خونه توی جیب پالتوم جامونده و ممکنه پشت در بمونم، می‌روم توی جیب‌مو نگاه می‌کنم و می‌بینم کلیدم اونجاست؛

ادامه مطلب


به نام خدای ماهی‌ها

 

اولین بار که این آهنگ را شنیدم یادت هست؟ آهنگ را با ایمیل برایم فرستاده بودی و بعد پیامک دادی که: "لطفا ایمیل" و یک علامت لبخند:-) هم چاشنی پیامک‌ات کرده بودی. ایمیل را که باز می‌کردم دستانم می‌لرزید و قلبم تا نزدیکی‌های دهانم بالا آمده بود و نفسم در نمی‌آمد.

ادامه مطلب


به نام خدای نزدیک و نزدیک تر

                                                            

وقتی سر کلاس موقعیتی پیش می‌آید و می‌توانم مطلبی که حس می‌کنم الان نیازهست گفته شود(مطلبی که خارج از محدوده‌ی کتاب هست) خودم خیلی ذوق زده می‌شوم؛ چون همییییییشه از اینجور موقعیتها از بچه ها بازخورد خیلی خوبی گرفتم.

ادامه مطلب


به نام او.

                                                              

 یه بسته ی کادوپیچ شده که شبیه یک شکلات بزرگ بسته بندی شده بود، هدیه ای بود که برایم آورده بود. قد شکلاتی که درست کرده بود فقط دووجب از قد خودش کوچکتر بود.وقتی بسته رو به دستم داد با صدای دوست داشتنی اش گفت: شکلاته ها، باید بخوریش؛ بعد هم زد زیر خنده.

ادامه مطلب


به نام خدا

هرچه فکر می‌کنم باز هم به همان نتیجه می‌رسم؛ به همان حرف همیشگی‌ام که: دلتنگی آدمها را بیچاره می‌کند و بیچارگی از آدم‌ها، آدمهای تازه می‌سازد و تو باز بگو ‌که زیادی دارم شلوغش می‌کنم. بگو.خیالی نیست.

ادامه مطلب


به نام او

و امروز باز هم شانزدهمین روز به وقت آذر و من وقتی فهمیدم چقدررررر از زندگی عقبم که برای چندصدهزارمین بار یاد تو افتادم. شانزدهمین روز از همان فصلِ به بار نشسته‌‌ی دل.‌ نگو‌ بی‌خیال دل که همین حالا مثل همان روزها بی معطلی می‌زنم زیر گریه!!!

ادامه مطلب


به نام خدا

با اینکه عاشق هم بودیم، اما هیییییچوقت درست و حسابی باهم حرف نزدیم.‌ زیاد حرف می‌زدیم اما از هر دوتا جمله مون صددرصد یکی از اونها بدوبیراه گفتن و مسخره کردن و نیش و کنایه و دست انداختن و ازین چیزها بود. ازهمین کارای نوجوونها!!

ادامه مطلب


به نام اوی من و تو 

داشتم نگاهت می‌کردم.‌ همونموقع که اومدی توی دفتر و حس کردی اوضاع عادی نیست و  پرسیدی چه خبره و اون همکارت که اتفاقا زیاد بهش نزدیک نمیشی، گفت که فردا تعطیله، بعد هم از سر شوق و ذوق زد زیر خنده. اما تو انگار یکدفعه غمی سنگین روی دلت افتاد. انگار یکدفعه ذهنت بهم ریخت، درسته؟ نگو که نه. دیگه خوب میشناسمت عزیزم.

ادامه مطلب


به نام خدا

امروز عصر جایی برای مصاحبه‌ رفته بودم. بخاطر چیزی که انتظار داشتم، ذهنیت خوبی از آنجا برای خودم ساخته بودم و فکر می‌کردم آدمهای اونجا بخاطر هدف خاص و بزرگی که دارند، بشدددددت سرزنده، اکتیو، با سطح انرژی بالا، پرانگیزه و شاد هستند و من یه عالمه انرژی مثبت اونجا می‌بینم.

ادامه مطلب


                                                                  به نام خدای بمب‌ها                                            

                                                                

بعد از دو روز تعطیلی(یکشنبه و دوشنبه) که قبلش هم سه روز تعطیل بوده(چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه) که وسط اونها فقط یک روز کاری(مدرسه‌ای) داشتیم، فردا حال و هوای بچه‌ها دیدنیه.

ادامه مطلب


                                       "به نام خدای حال‌های خوب/ به نام خدای حال‌های بد"

 

                                                              

"اگر همه‌ی ما می‌توانستیم برای دلسوزی به حال خودمان، حد و حدودی را قائل شویم و لحظاتی اشک بریزیم و بعد ادامه‌ی روز را به کارهایمان رسیدگی کنیم، خیلی عالی می‌شد."

ادامه مطلب


به نام خدای دانا و توانا

توی کتاب فارسی دوم دبستان، یه درسی داریم به اسم کوشا و نوشا؛ هیچوقت حس خوبی به این درس نداشتم؛ هدفش قشنگه، اما متن خوبی براش ننوشتن. یه مُشت شعار تکه و‌پاره که به درد هیچ‌کجای روزگار امروزمون نمی‌خوره.

ادامه مطلب


به نام خدای بی‌خیالها

آخر هفته ها معمولا فشار کار بیشتر از روزهای دیگه ست، اگه مثل اینهفته دو روز تعطیلی غیر مترقبه هم داشته باشیم و بعضی از بچه ها توی این روزها بخاطر آنفولانزا هم غایب باشن هم که دیگه نور علی نور میشه!!

ادامه مطلب


به نام او

 

 

سختت ترین قسمتهای زندگی می‌دونید کجاست؟

ادامه مطلب


به نامت.

 

ادامه مطلب


به نام خدایی که می‌دانم مهربان است اما باز مقاومت می‌کنم و می‌گویم: نکند مرا گم کرده باشد. نکند بین اییییینهمه بنده‌ی جور و ‌واجور و‌ جور و ناجور من عنصر کمیاب باشم و کمتر به چشمش بیایم. بعد فاصله بین انگشتانم را گاز می‌گیرم که خل شده ای دختر؟ پاک انگار زده به سرت؟ تنهایی مزمنِ این روزها خوب کار دستت داده. رسمأ کافر شده ای، مبارک است.

ادامه مطلب


به نام خدا

اگر معلم باشید و برای تدریس یک مبحث کلیدی و پایه، تماااااام ابزار و وسایل ممکن را به خدمت بگیرید و تماااااام انرژی و توان خودتان را ضمیمه‌ و هرچه ایده و خلاقیت هم دارید، چاشنی کار بکنید، تا از تدریس آن موضوع خاص نتیجه‌ی خوبی بگیرید و بتوانید با اطمینان بگویید که ۹۵ درصد کلاسم موضوع را فهم کرده و آموخته اند و ۵ درصد باقیمانده هم به دلیل تفاوتهای فردی کمی با تأخیر، اما حتتتتما خواهند آموخت، اما نتیجه ای که در نهایت و پس از یکماه کار و تلاش می‌گیرید، طوری باشد که متوجه شوید حتی ۳۰ درصد کلاس هم مطلب را آن‌طور که باید، نیاموخته اند، چه می‌کنید؟

ادامه مطلب


به نام خدا

سکانس اول: امروز با حال خوبی نرفتم مدرسه، یه جورایی خودمو کشوندم تا خود مدرسه/ وقتی رسیدم، چندتا از بچه ها منتظرم بودن که بریم نماز/ خداروشکر کردم که امروز امام جماعت مدرسه نیومده بود و نماز رو تنهایی خوندیم و زودتر تموم شد. واقعا حس میکردم توانی در بدنم نیست.

ادامه مطلب


به نام اوی من و تو

هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست!!!

این جمله همیییییشه جزو ناامید کننده ترین جمله هایی بوده که جایی خوندم یا شنیدم، ازاین جمله های کوتاهی که مارو به تفکری طولانی اما سطحی وادااااااار میکنن/ سطحی در حد و اندازه همان کسانی‌که اینطور وقتها یهو میپرن وسط ذهنمون.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها