یک سکانس خیالی از اتفاقات روز قبل از مراسم رونمایی اولین کتاب یک نویسنده(خودم)در ده سال آینده.
مثلا پاییز سال ۱۴۰۸


به نام اوی من و تو

 رویای جشن امضا.

موبایلم را برداشتم و شماره اش را گرفتم. با دومین بوق گوشی را برداشت.
از خودم که اگر آب بخورم به او خبر میدم در عجبم چطور  طاقت آوردم و تا امروز یعنی تا روز قبل از برگزاری مراسم جشن امضا این خبر را ازش مخفی کردم؟ راستش چون او یک کمی ازخودم دیوانه تره و اینجور وقتها از استرس و هیجان روی پاهاش بند نمیشود، جرأت نکردم چیزی بهش بگم.  

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها